بهترین اشعار عاشقانه فریدون مشیری

بهترین اشعار عاشقانه فریدون مشیری

شعر عاشقانه فریدون مشیری شعری آرام و صمیمی است که در آن از عشقی زمینی سخن به میان می‌آید. لطف شعر عاشقانه مشیری به دوست داشتن بی‌ریا و هماهنگی با جهان طبیعت است.


سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳  ۰ نظر   ۴۱۲۵ بازدید

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر - سرودن شعر عاشقانه نیاز به قلبی عاشق دارد. بیشتر کسانی که فریدون مشیری(۱۳۰۵–۱۳۷۹) را می‌شناسند، می‌گویند او مانند شعرهایش آرام، باصفا، بی‌ریا و زلال بود، عشق را به زیبایی دریافته بود و با طبع لطیف و واژه‌های زیبای خودش آن را به زنجیر شعر درمی‌آورد. پیش از این گلچینی از زیباترین اشعار فریدون مشیری را به شما تقدیم کردیم و اکنون شعرهای فریدون مشیری با مضمون و درون‌مایه عشق پیش روی شماست. شعرها را در دو دسته سنتی و نو قرار دادیم. علاوه بر غزل، فریدون مشیری از شاعران پرکار در زمینه چهارپاره است. دوره‌ای که مشیری در آن زیست، آغاز شعر نو بود و این شاعر شعرهای نو عاشقانه زیبایی سروده که بعضی از بخش‌های آن معروف و زبانزد شده است.

.شعر عاشقانه فریدون مشیری در قالب‌های سنتی

می‌خواهم و می‌خواستمت تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشن‌گر شب‌های بلندِ قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو؟! هیهات! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که بجز یاد تو، گر هیچ‌کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ‌کسم بود

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، بخدا، گر هوسم بود بَسَم بود

☆☆☆☆☆☆☆

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست

دلی که رام محبت نمی‌شود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست

به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست

☆☆☆☆☆☆☆

همرنگ گونه‌های تو مهتابم آرزوست
چون باده‌ی لب تو می‌ نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ‌های سبز
در زیر سایه‌ی مژه‌ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو، بی‌تاب گشته‌ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه‌ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شب‌های انتظار
چون خنده‌ی تو مهر جهان‌تابم آرزوست

☆☆☆☆☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد
به جان دوست، که غمخوار دشمنم با عشق

به دستِ بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می‌زنم: با عشق

☆☆☆☆☆☆☆

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند آنجا خوش است

گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است

تا ببینی عشق را آینه‌وار
آتشی از جان خاموشت بر آر

هرچه می‌خواهی به این دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

عشق هستی‌زا و روح‌افزا بُوَد
هرچه فرمان می‌دهد زیبا بُوَد


← شعر عاشقانه فریدون مشیری →


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی‌ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرور است و سرود است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلورست

آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آئینه جادویی خورشید
چون می‌نگرم او همه من، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجودست
در سینه من نیز دلی گرم‌تر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست

ما هردو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

☆☆☆☆☆☆☆

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش

← شعر عاشقانه فریدون مشیری →


چهارپاره و دوبیتی عاشقانه از فریدون مشیری

درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم

ندانم عاشقم، مستم، چه هستم؟
همی دانم دلی پر درد دارم

☆☆☆☆☆☆☆

سیه چشمی به کار عشق استاد
مرا درس محبت یاد می‌داد

مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

☆☆☆☆☆☆☆

عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است

از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

☆☆☆☆☆☆☆

نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می‌توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی‌ست درین فاصله قربان شما

☆☆☆☆☆☆☆

از بس که غم تو قصه در گوشم کرد
غم‌های زمانه را فراموشم کرد

یک سینه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

☆☆☆☆☆☆☆

بخوان ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور

☆☆☆☆☆☆☆

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

☆☆☆☆☆☆☆

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

☆☆☆☆☆☆☆

بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوش‌تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یک‌دم کنار دوست نشستن گناه نیست

☆☆☆☆☆☆☆

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد


← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

تک بیت عاشقانه از فریدون مشیری


بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب

☆☆☆☆☆☆☆

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

☆☆☆☆☆☆☆

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

☆☆☆☆☆☆☆

نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما

☆☆☆☆☆☆☆

دل من تاب تنهایی ندارد
دل عاشق شکیبایی ندارد

☆☆☆☆☆☆☆

تو کیستی که من این گونه بی تو بی‌تابم؟!
شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم

☆☆☆☆☆☆☆

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

☆☆☆☆☆☆☆

عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

بیشتر بخوانید: شعر گرگ درون فریدون مشیری

← شعر عاشقانه فریدون مشیری →


شعر عاشقانه فریدون مشیری در قالب نو و سپید


یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند
نگاهش می‌کنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند

به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می‌دارم

ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند

☆☆☆☆☆☆☆
← شعر عاشقانه فریدون مشیری →

معنای زنده بودن من، با تو بودن است...
آن لحظه‌ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن

☆☆☆☆☆☆☆

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت

مست از عشق تو، از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

← شعر عاشقانه فریدون مشیری →


در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
ای همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید؟
هرچه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وایِ شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید

☆☆☆☆☆☆☆

هر روز می‌پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می‌مانم
تو در نگاه من، چه می‌خوانی، نمی‌دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‌دهی: آری

ما هر دو می‌دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‌دانند
ننوشته می‌خوانند

من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می‌خوانم
ناگفته، می‌دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی‌پرسم
هرگز نمی‌پرسم که: آیا دوستم داری؟
قلب من و چشم تو می‌گوید به من: آری

☆☆☆☆☆☆☆

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

☆☆☆☆☆☆☆

«دوستت دارم» را
من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام
این گل سرخ من است

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست

در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید

تو هم ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو




دیدگاه خود را بیان کنید