▪ اخذ مدرک نقاشی از دانشگاه تهران ۱۳۲۷
▪ آغاز تحصیل در ایتالیا ۱۳۳۴
▪ اخذ دانشنامه از آکادمی هنرهای زیبای رُم ۱۳۳۸
▪ شرکت در بیش از ۵۰ نمایشگاه انفرادی و گروهی
▪ شرکت در سه دوره بی ینال ونیز سال های ۶۰-۶۲-۱۹۵۸
▪ مروری بر اثار در موزه هنرهای معاصر در تهران ۱۳۸۳
▪ کسب جوایز متعدد از جشنواره های بین المللی
▪ کسب لوح افتخار «شخصیت اروپایی» ۲۰۰۶
اصل ونسب محسن وزیری مقدم از ثروتمندان و بزرگان تفرش بودند که در دوران قاجار به دربار راه یافتند و به مقام های مهمی هم چون وزارت رسیدند. پدربزرگ و پدر او نیز ارتشی و از افسران زمان قاجار و پهلوی بودند. بنابراین ایام کودکی و نوجوانی وی در محیطی مرفه سپری می شود. پدر او صاحب ذوقی ادبی بود و نمایشنامه می نوشت و اجرا می کرد, گاهی نیز شعر می گفت؛ اما مادرش بی سواد بود. به واسطه ی شغل پدر که نظامی بود, از سن چهارسالگی به اتفاق خانواده تهران را ترک و در شهرهای بهبهان, اهواز, مریوان و رضائیه زندگی می کند. خیلی زود و قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را فرامی گیرد و وقتی هم که وارد مدرسه می شود, بی آن که چندان زحمتی به خود بدهد, از شاگردان ممتاز می شود. حافظه ی بسیار قوی و حضور ذهنی عالی داشت.
در کلاس سوم دبستان، معلم سرود او متوجه توانایی دیگری در وی می شود؛ او گوشی بسیار حساس داشت. امتیازی بزرگ که به عقیده ی معلمش می توانست او را موسیقیدان قابلی کند. این موضوع را به اطلاع پدرش می رساند. ولی پدر, ذهنیتی که از موسیقی و نوازندگی دارد مطربی است و این را برای خانواده و اصل و نسب خود حقیر می شمارد و کاملاً مخالفت می کند. اتفاقی که وزیری مقدم هنوز با تاسف از آن یاد می کند این است که: «من عاشق موسیقی بودم. باید موسیقیدان می شدم نه نقاش و این حسرتی است که بر دل من مانده است.»
دوران دبستان و سال های اول دبیرستان بی هیچ اتفاق خاصی سپری می شود. محسن هم مانند صدها کودک مثل خودش، بی آن که فضای مناسبی برای بروز استعدادهایش داشته باشد, روزگار را سپری می کند. گه گاهی نقاشی می کند, ولی دل مشغولی او موسیقی است. حتی پدر را متقاعد می کند تا برای او ویلونی بخرد. تمام تعطیلی تابستان را سعی می کند تا صدای مطلوبی از آن درآورد ولی موفق نمی شود.
هرچه به پدر اصرار می کند که برای او استادی بگیرد, قبول نمی کند. عاقبت ماجرا به این گونه تمام می شود که پدرش ویلون را خُرد می کند. وقتی محسن پانزده سال داشت به رضاییه منتقل وبه اتفاق خانواده در آن جا ساکن می شوند. در آن جا پدر به دختر جوانی دل می بندد و مادرش را طلاق می دهد تا با آن دختر ازدواج کند. هوسی که بنیان خانواده ی او را از هم می پاشد و این آغاز سرگشتگی - سرگشتگی های بی پایان او - می شود. زن بابای جوان اختلاف سنی کمی با محسن داشت و اصلاً چشم دیدن او و دو خواهر کوچک ترش را نداشت. با بی مهری عجیبی آن ها را از خود می راند و این بی مهری را هم رفته رفته به پدر منتقل می کند و سرانجام پدرش از او می خواهد که به تهران برود. اما به کجا؟ این دیگر با خود اوست. از خانه رانده می شود. به تهران می رود. آغار تعطیلات تابستانی است و او تازه کلاس دهم را به پایان رسانده است.
سال ۱۳۲۰, اوج تاثیرات جنگ دوم جهانی، حضور متفقین در ایران و سال های بحران و قحطی است. در تهران پیش مادربزرگ مادری اش می رود. پیرزن بسیار محترم و اصیلی که با مقرری اندکی روزگار خود را سپری می کرد. «من خیلی خجالت می کشیدم که پای سفره ی او بنشینم، ولی جای دیگری نداشتم. از همان آغاز به فکر راهی برای کسب درآمد بودم و از هیچ کار و کمکی در حق پیرزن دریغ نمی کردم.
کم کم تابستان به پایان می رسید و من می بایست به هر طریقی که شده, تحصیلاتم را ادامه دهم. اما با چه پولی و با چه حمایتی؟» به پیشنهاد یکی از فامیل ها به ناچار در هنرستان کشاورزی کرج که به صورت شبانه روزی و با هزینه ی دولت اداره می شد, ثبت نام می کند. دوسال دوره ی هنرستان را با تنگ دستی سپری می کند. «حتی پولی که بتوانم با آن و برای دیدن مادر و خواهرم به تهران بیایم نداشتم و این در حالی بود که بستگان من آدم های متمول و سرشناسی بودند, ولی غرورم اجازه نمی داد که از آن ها چیزی بخواهم»
در هنرستان با انسان های نیک نفسی آشنا می شود که گاهی از او حمایت می کردند. شرایطی فراهم می شود تا با نقاشی و موسیقی به شکل بهتری آشنا شود. «پروفسور آلمانی که رییس جنگل بانی بود و علاقه ی بسیاری هم به ایران داشت، در هنرستان و در دفتر کارش, کلاس نقاشی دایر کرد و به دانش آموزان علاقه مند، روش طراحی و نقاشی از گیاهان را آموخت. من به گیاه شناسی و جانورشناسی بسیار علاقه مند شده بودم.
این آقا که متوجه علاقه ی من شده بود از من خواست تا به کلاس او بروم. از روی تصاویری که در اختیارم می گذاشت, طرح های دقیقی می کشیدم و او هم هر از گاهی نکاتی را یادآوری می کرد. بعد از مدتی به من آبرنگ داد و روش کار با آن را آموخت. یک روز از او خواستم طرز کار با رنگ روغن ونیز نقاشی از صورت را به من یاد دهد. دستم را گرفت و به کنار راه پله برد. گفت: وزیری از این پله ها برو بالا! من به آهستگی از پله ها شروع به بالا رفتن کردم. او گفت: این جور نه، از پله ی اول برو پله آخر! گفتم: نمی شود. گفت: هنر هم همین است. باید قدم به قدم یادگرفت و این اولین درس مهمی بود که درباره ی هنر از او فرا گرفتم.»
علاقه اش به موسیقی نیز او را با معلمی آشنا می کند که ویلون می زد و مدتی نیز زیر نظر او به فراگیری آن می پردازد.
تابستان که رسید, هنرستان هم تعطیل شد و دانش آموزان به خانه های خود رفتند, محسن جایی برای رفتن نداشت. به او اجازه دادند که در آن جا بماند. مشکل غذا نیز بدین طریق حل می شود که کاری در همان جا که باغ گیاه شناسی بسیار بزرگی بود پیدا می کند. سال دوم هنرستان نیز به سختی اما به هر طریقی که بود سپری می شود. درسش تمام شد و دلهره و نگرانی های او نیز به نهایت رسید. مستاصل به خانه ی پدر که به تهران آمده بود و در خانه ی بزرگی در شمال شهر زندگی می کرد, می رود.
اما این بار برای همیشه از خانه ی پدری رانده می شود. درمانده پیش مادرش که نزد یکی از فامیل هایش زندگی می کرد, می رود. خوشبختانه آن جا با آغوش باز پذیرفته می شود. کاری هم برای او فراهم می کنند و موفق می شود در طول سه ماه تابستان اندکی پول پس انداز کند.
«به کشیدن چهره ی آدم ها از روی عکس خیلی علاقه داشتم و یاد گرفته بودم که چگونه این کار را با چهارخانه کردن عکس و مقوا انجام دهم.
در لاله زار, یک نقاش ارمنی مغازه داشت که تابلوهای منظره و صحنه های روستایی و خلاصه آن چه مورد علاقه مردم بود, برای فروش می کشید. من هم هر وقت که گذرم به مغازه ی او می افتاد, از پشت شیشه نقاشی ها را با دقت نگاه می کردم. یک بار او را در حال نقاشی از چهره ی سربازی دیدم. سرباز مقابلش نشسته بود و او روی بوم کوچکی چهره اش را می کشید. از شباهتی که بین تصویر و چهره ی سرباز دیدم واقعاً حیرت کردم. برایم غیرقابل تصور بود که بتوان از روی واقعیت هم نقاشی کشید. گریان آن جا را ترک کردم. گفتم خدایا اگر نقاشی این هست پس من چه کار می کنم؟»
رفته رفته باز هم تابستان به پایان می رسید و محسن وزیری - شاید به جبران بی مهری پدرش - مصمم بود تا به هر طریقی که شده, تحصیلات عالی داشته باشد. ولی دیپلم پنج ساله ی او ناقص محسوب می شد و می بایست یک سال دیگر هم درس بخواند، اما کجا و با چه امکانی؟ بر حسب اتفاق با یکی از دوستانش که در اهواز با او هم کلاس بود برخورد می کند. وقتی او حالش را جویا می شود و متوجه نگرانیش برای ادامه ی تحصیل می شود، به او توصیه می کند که در دانشکده ی هنرهای زیبا برای رشته نقاشی ثبت نام کند. «نقاشی هم شد کار؟
ولی وقتی فهمیدم لیسانس می دهند، بعد از چند روزی تردید، عاقبت در آخرین لحظه ی مقرر، ثبت نام کردم و دو روز بعد هم کنکور دادم» موضوع کار عملی، طراحی از پیکره ی گچی «برده در حال احتضار» میکل آنژ بود. پیکره ای با بیش از دو متر بلندی که به طرز دقیقی از روی اصل اثر، کپی شده بود و مدل طراحی دانشجویان بود.
«من که حتی یک بار هم از روی اشیاء و واقعیت طراحی نکرده بودم، می بایست پیکره ی درهم پیچیده ی برده را روی مقوای ۷۰×۱۰۰ و با ذغال طراحی می کردم. از لحظه ی شروع امتحان که نُه صبح بود تا ساعت چهار عصر آخرین نفری بودم که جلسه را ترک می کردم، بدون این که حتی برای ناهار خوردن هم بیرون بروم، چند بار پیکره را کشیدم و پاک کردم. از هر کسی که کنارم رد می شد، درس می گرفتم. آخر سر هم، کارم به قدری چرک و لکه لکه شده بود، که ناچار مقوای دیگری خواستم و از نو کارم را ادامه دادم» به هر تقدیر وزیری در سال ۱۳۲۲ در دانشکده ی هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته می شود و فصل تازه ای در زندگی پر تب و تاب او آغاز می شود.
سال ۱۳۲۲ هنوز مقارن با سال های جنگ و حضور متفقین در ایران است. حکومت محمدرضا پهلوی تازه استقرار پیدا کرده و شاه جوان اصلاً تسلطی بر اوضاع ندارد. می دانم که سال های دهه ی بیست تا ابتدای دهه ی سی که مقارن با نخست وزیری مصدق و ملی شدن صنعت نفت می شود، سال هایی پرخاطره ولی شورانگیز است. به این دلیل که یک سو ضعف حکومت در اداره ی مملکت به احزاب و روشنفکران فرصتی برای ابراز وجود می دهد و از طرف دیگر باعث عرض اندام اوباش می شود و هرج و مرج مملکت را فرا می گیرد.
بنابراین از سویی کثرت نشریات و احزاب به بحث های روشنفکرانه دامن می زدند و از سویی دیگر نیز اوضاع نابسامان موجود، شرایط اقتصادی دشواری را برای مردم به وجود آورده بود. این سال ها مصادف با اوج فعالیت احزاب کمونیست از جمله حزب توده در ایران است و حکومت شوروی (سابق) از طریق این احزاب و عوامل خود فعالیت فرهنگی وسیعی در ایران به راه می اندازد. وفور کتاب های نقاشی از آثار نقاشان رئالیست روسی در این سال ها گوشه ای از آن فعالیت ها است و تأثیر آن ها را به راحتی می توان در تمایل نقاشان جوان و حتی آموزش حاکم بر دانشکده ی هنرهای زیبا به شیوه ی نقاشان روسی شاهد بود. نوع قلم زنی دانشجویان، انتخاب مضامین اجتماعی و کلاً برخورد شبه امپرسیونیستی حاکم بر آثار، گوشه هایی از این تأثیرات می تواند باشد.
به هر جهت وزیری در این شرایط پا به دانشکده هنرهای زیبا که مکان آن کماکان زیرزمین دانشکده فنی است، می گذارد. علی محمد حیدریان و خانم امین فر اساتید دانشکده هستند و با هنرمندانی نظیر منوچهر شیبانی، منصوره حسینی و سودابه گنجی هم کلاس می شود. ضمن این که هنوز کسی از دانشکده فارغ التحصیل نشده است و افرادی نظیر حمیدی، کاظمی، جوادی پور، ضیاءپور و... هنوز در دانشکده حضور دارند. بنابراین او در این جا با نقاشی از منظر دیگری آشنا می شود. خیلی زود عالم نقاشی برای او وسیع تر می شود، و کتابخانه مکان مهمی می شود تا روح وی را تشنه تر کند. او که صرفاً برای گرفتن مدرک لیسانس وارد دانشکده شده، حالا گویی گمشده ای را یافته است. آن چه در تمام این مدت از او دریغ شده بود، آن جا پیدا می کند. روح او بیدار می شود و با همه ی وجود تلاش می کند.تلاشی شبانه روزی. ولی به راستی تا چه حد فضا و امکانات برای او مساعد می شود؟ او از کار تابستان خود اندکی پول پس انداز داشت و این خوش شانسی را هم پیدا می کند که اتاق کوچکی به عنوان خوابگاه در اختیارش قرار می گیرد، ولی خرج خورد و خوراک و لباس و هزینه های نقاشی را چگونه فراهم کند؟ برای تأمین مخارج خود به کارهایی نظیر نظارت بر آشپزخانه، تقسیم غذا، طراحی دکور در یکی از تماشاخانه های تهران، مدل دانشجویان و... مشغول می شود و با پول اندکی که از این راه به دست می آورد، روزگار می گذراند. ولی این پول هرگز کفاف مخارج او را نمی داد. «لباس هایم ب درس بودند و برای این که پول کمتری بابت غذا بدهم، بیرون از دانشکده غذا می خوردم. با این وجود خیلی از اوقات سیار من گرسنه می ماندم برای این که بتوانم طراحی کنم با هر وسیله ای و در اغلب اوقات طراحی می کردم.
هم کلاس هایم به من لقب ماشین طراحی داده بودند. به جای ذغال طراحی از ذغال معمولی استفاده می کردم. اغلب هم روی تخته های بزرگی که دانشجویان سال بالایی بعد از زیرسازی، پروژه های خود را روی آن ها انجام می دادند، طراحی می کردم. بارها و بارها روی هر تخته طراحی می کردم و پاک می کردم. توی دانشکده اغلب کار من همین بود. شب ها که به خوابگاه می رفتم، تا دیروقت یا مشغول ساختن مجسمه بودم و یا ویلون می زدم، اگرچه بعد از مدتی به خاطر فشردگی کارهایی که داشتم موسیقی را اجباراً کنار گذاشتم.»
«من از استاد علی محمد حیدریان دقت در طراحی را فراگرفتم، ولی خانم امین فر چندان کمکی به من نکرد. او هر بار که کارهای ما را می دید، فقط می گفت: «من از این کار خوشم می آید.» یا «من از این خوشم نمی آید» توضیحی نمی داد. اما مهم ترین معلم معنوی من مهندس فروغی بود. وی معمار و نقاش بود و در دانشکده تدریس می کرد و در تغییر ذهنیت من بسیار مؤثر بود و راهنمایی های خوبی درباره ی کارهایم به من می کرد.
زمانی که در فضای دانشکده و مملکت، نقاشی روسی داشت اشاعه می یافت، ایشان در سفری که به فرانسه داشتند، تعداد زیادی باسمه های نقاشی و لیتوگرافی از آثار نقاشان امپرسیونیست و پست امپرسیونیست فرانسوی آوردند و روی دیوارهای دانشکده نصب کردند. دیدن این کارها در من تأثیر بسیاری داشت. از روی کار آن ها رنگ و فرم را شناختم. ظرافت رنگ شان برایم جذاب بود. تعداد زیادی کپی از روی آن ها انجام دادم و سعی کردم تکنیک شان را فراگیرم.»
محسن وزیری مقدم با همه ی فراز و فرودهایی که در دوره ی دانشجویی با آن مواجه می شود. بالاخره در سال ۱۳۲۷ پروژه ی دیپلم خود را تحویل می دهد و با نمره ی عالی فارغ التحصیل می شود. موضوع کار عملی او «ملاقات شیخ صنعان و دختر ترسا» است. «بعد از چند روز کار فشرده، بالاخره پروژه ی عملی را به پایان رساندم و تحویل دادم. از گرسنگی و خستگی نای ایستادن نداشتم، به خوابگاه رفتم، چیزی در بساط برای خوردن نبود.
امیدم به دوستی صمیمی بود که در رشته ی دندانپزشکی تحصیل می کرد، ولی او هم در اتاقش نبود. روی تخت دراز کشیدم و منتظر آمدنش شدم. هر بار که سرویس خوابگاه، بچه ها را می رساند، منتظر بودم تا در اتاق مرا بکوبد، آخر این عادت همیشگی اش بود. ولی شب شد و نیامد. فردا نیز به همین منوال سپری شد تا بالاخره نزدیکی های شب بود که در اتاق مرا کوبید. وقتی متوجه گرسنگی ام شد بلندم کرد و با خود به اتاقش برد. از قضا او هم نه پول، و نه چیزی برای خوردن داشت. ولی فوراً دوتا نان برای من تهیه کرد. برای این که بتوانم آن ها را بخورم، مقداری آب لیمو داشت که در ظرفی ریخت، مقداری شکر به آن زد و به این ترتیب شکمم را سیر کردم.»
بعد از پایان درس و تحویل خوابگاه، اگرچه به علت بیکاری و فقدان درآمد، مدتی را در سرگشتگی می گذراند ولی به تدریج اوضاع بهتر می شود.
او برای کسب درآمد کارهای مختلفی انجام می دهد: مدتی را به کار تصویرسازی کتاب مشغول می شود، (تصویرسازی برای داستان های کودکان اثر صبحی مهتدی) که این برای او درآمد کمی داشت. بنابراین به «وزارت فرهنگ و هنر» (سابق) و پیش «پهبُد» که در آن زمان وزیر بود می رود، تا جایی برای استخدام در آن وزارت خانه پیدا کند. بدین ترتیب شش ماهی به عنوان دبیر هنرستان تجسمی دختران و پسران مشغول خدمت می شود، که آن کار را نیز ناتمام رها می کند. بعد از آن رو به کارهای تبلیغاتی می آورد.
این کار رفته رفته درآمد بیشتری برای او دارد. به همین ترتیب سه یا چهار سالی نیز در بخش امور فرهنگی «سازمان اصل چهار ترومن» به کار طراحی گرافیک می پردازد. (این سازمان در جهت اجرای برنامه کمک های اولیه ی فنی ایالات متحده آمریکا به کشورهای توسعه نیافته، به تازگی در ایران تأسیس شده بود.) خود او در این باره می گوید: «یکی از دوستانم این سازمان را به من معرفی کرد. در امتحان ورودی قبول شدم و بابت پوسترهایی که طراحی می کردم، ماهی هشتصد تومان مزد می گرفتم که پول خوبی بود و می توانستم برای سفر اروپا پس انداز کنم.»(۲)
تقریباً بعد از فارغ التحصیلی این تمایل را داشت که برای ادامه ی تحصیل به خارج کشور برود. ولی امکان مالی این کار را نداشت. بعد از استخدام «سازمان اصل چهار ترومن» ضمن این که موفق می شود پولی را برای این منظور پس انداز کند، تا حدی نیز زبان انگلیسی را فرا می گیرد. بالاخره در مرداد ماه ۱۳۳۴ برای ادامه تحصیل راهی ایتالیا می شود.
در فاصله ی سال های ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۴ او به طور پیگیری نقاشی را ادامه داده بود. بیشترین موضوعاتی که نقاشی کرده بود، منظره و پرتره و به روش های امپرسیونیستی، پست امپرسیونیستی و کوبیستی بوده است. مجموعه ای از این آثار را ابتدا در سال ۱۳۳۱ در «انجمن فرهنگی ایران و آمریکا» به نمایش می گذارد. «در سال ۱۳۳۳ نیز به اهتمام پرویز ناتل خانلری و با حمایت مجله ی سخن، آثار وزیری در «انجمن فرهنگی ایران و آلمان» به نمایش گذاشته می شود.»(۳)
با سفر به ایتالیا برگ تازه ای در اندیشه و هنر او آغاز می شود. «نخستین سال های حضور او در ایتالیا مقارن بود با اوج گیری جنبشی جدید در عرصه ی هنر انتزاعی که با عنوان های کمابیش مترادف چون «تاشیسم» «هنر بی فرم» و «هنر دیگر» شناخته می شود. عنصر انتزاع در این جنبش نه بر اساس فرم حساب شده، بلکه بر بیان ناخودآگاه و فارغ از ارجاع بیرونی استوار بود.
میشا تاپیه M. Tapie ، منتقد فرانسوی و از مفسران جنبش، استدلال می کرد که هنر انتزاعی غیر هندسی، روشی در کشف و انتقال آگاهی شهودی از ماهیت واقعیت است.(۴)
وزیری در اوایل پاییز همان سال در آکادمی هنر زیبای رم نام نویسی می کند. بدون این که سوابق قبلی او در ایران در نظر گرفته شود، از کلاس اول شروع می کند. استاد او فرانکو جنتلینی F. Gentilini که نقاشی طبیعت پرداز بود، می باشد. روال آموزش تقریباً مثل ایران، منتها با روشی آزادتر جریان داشت. «در سال اول روزها در دانشکده به طراحی و نقاشی از بدن انسان مشغول بودم و عصرها به کلاس طراحی آزاد می رفتم.
به زودی کلاسی یافتم که در آن به صورت مجانی روش نقاشی دیواری را به شیوه ی رنسانس آموزش می دادند. در کنار این ها زبان ایتالیایی هم باید یاد می گرفتم. زندگی ام همه اش شده بود کار. یکسره کار می کردم.» به زودی پولی که از ایران با خود برده بود تمام می شود، ولی با کمک استادش برای ترم دوم، بورس شش ماهه ای از طرف انستیتو خاورمیانه نصیبش می شود. سال دوم نیز با معرفی دانشکده هنرهای زیبای رم، به عنوان شاگرد ممتاز، به وزارت فرهنگ و هنر ایران معرفی می شود، و به صورت رسمی بورسیه دولت ایتالیا می شود، که از این طریق پول خوبی دریافت، و با خیال آسوده تری تجربه های خود را دنبال می کند.
از سال دوم تغییراتی در روش کارش به وجود می آورد. بدین طریق که او با استفاده از سنت های تصویری ایران در زمان ساسانیان، تیموریان و قاجار، نقاشی های تازه ی خود را می کشید. او در این تجربه های تازه تا حدی متأثر از «ماتیس» است، و از سوی استادش جنتلینی بسیار مورد تشویق قرار می گیرد و با حمایت او نمایشگاهی انفرادی در یکی از گالری های رم برگزار می کند. (۱۳۳۵) در پس این تجربه او به ساده سازی و هندسی کردن نقشمایه های کهن و با توجه به آثار «پل کلی» می پردازد که باز هم مورد تشویق قرار می گیرد.
با همین آثار نیز در اولین بی ینال تهران (۱۳۳۷) شرکت می کند. در همین ایام است که با دختری ایتالیایی آشنا می شود که این آشنایی بعد از مدتی به ازدواج آن ها منتهی می شود. «او دختری بسیار با دانش و با فرهنگ بود، و اظهار نظرهایش درباره کارهایم برای من اهمیت داشت. هم او بود که من را با پروفسور توتی شالویا T. Shaloia که استاد پژوهش هنر در آکادمی رُم بود آشنا کرد. با دعوت او به کارگاهم، نظرش را درباره ی کارهایم جویا شدم. او گفت: این ها برای نقاش شدن خوب است، ولی برای هنرمند شدن نه. گفتم: فرق این دو در چیست؟
گفت: هنرمند چیزی را که موجود نیست خلق می کند. پرسیدم: برای هنرمند شدن چه باید کنم؟ گفت: ابتدا باید یک خط قرمز روی همه ی آن چه تاکنون فراگرفته ای بکشی و از صفر شروع کنی. او نقطه نظرهایی را درباره ی روش کار گفت که بعدها فهمیدم مشابه بینش پل کلی درباره ی نقاشی است. ابتدا درباره ی گفته های او شک کردم. گفتم شاید از کار من خوشش نیامده و این حرف ها را زده. یک هفته تب کردم. آخر این همه سال من چه می کردم.
چگونه حاصل پانزده سال کار پیگیر را یک دفعه کنار بگذارم. دوستم به من خیلی دلداری داد. عاقبت تصمیم گرفتم که در کنار کلاس های دانشکده، شب ها نیز به کلاس این استاد بروم. او خیلی دقیق و به خوبی تاریخ نقاشی را از گذشته تا دوران معاصر توضیح می داد و در طول زمان ما را با تکنیک های مختلف آشنا می کرد.
در هر جلسه او از ما می خواست بدون استفاده از عناصر طبیعت، تمرین کنیم. با بافت ها، رنگ ها، خط ها، حرکت ها، با انرژی درونی آن ها و با ذهنیت خودمان، با خاطراتی که از گذشته و از طبیعت و تجربه های روزمره خود داشتیم. و این مستلزم کار فوق العاده ای بود. از این به بعد هرگونه تمرین تصویری را کنار گذاشتم و یک سره آبستره کار می کردم. در کنار این تجربه ها از موزه ها و آثار نقاشان معاصر دیدن می کردم. کتاب های فراوانی در این مورد مطالعه کردم. زبان ایتالیایی من رفته رفته خوب می شد. از خلال همین جستجوهایی که می کردم، و توضیحات و نظراتی که استادم بر روی کارها می داد، نکات تازه ای را کشف و درک می کردم.»
«می دانید که هنر یاددادنی نیست. بلکه نوعی کشف و درک است. همه چیز در طبیعت هست. منتها باید بتوان آن ها را از دل آن بیرون کشید.»
وزیری به تدریج در سال ۱۳۳۷ به نوعی نقاشی آبستره ی تک فام با استفاده از ریتم خطوط و با حرکات سریع دست می پردازد که تداعی گر فضای کیهانی بود. با یکی از همین آثار در مسابقه ی بین المللی نقاشی شهر راونا شرکت می کند و موفق به کسب دیپلم افتخار و جایزه ی نخست وزیر ایتالیا می شود.
سال ۱۳۳۸ درسش را در آکادمی رم به پایان می رساند. پایان نامه ی او درباره موندریان و تأثیر او در هنر قرن بیستم و چگونگی روش کار او از طبیعت گرایی تا آبستره است. بورس او در این زمان قطع می گردد ولی در این مدت موفق شده تا ماشینی خریداری کند و با آن سفرهای زیادی به شهرهای مختلف ایتالیا، آلمان، هلند و دیدن موزه های آن ها داشته باشد. «در این سال اتفاق تازه ای در کار من روی داد.
به اتفاق چند تن از دوستانم برای تفریح و شنا به کنار دریاچه آلبانو Albano که ساحل آن پوشیده از ماسه های سیاه است، رفته بودیم. من برای این که دوستانم را بخندانم، تنم را با استفاده از این شن ها سیاه کرده بودم. یک دفعه متوجه نکته ای شدم. به شیارهایی که توسط انگشتانم روی ماسه ها و روی تنم کشیده بودم توجه کردم. تضاد رنگی خطوط ماسه های سیاه و پوست روشن بدن، ایده های تازه ای در من بیدار کرد. در آن ها می شد حرکت، ریتم و فضا را یافت.
همان جا روی ماسه های کنار دریا، با انگشتانم شروع به کشیدن خطوط کردم. این خطوط مرا متوجه بازی های دوران کودکیم کرد. باز ذهنم به زمان های دورتری رفت. به رابطه ای که انسان همیشه با خاک داشته و به جوهر انسان که از خاک بوده است. کیسه ای از آن ماسه ها را پر کرده به خانه بردم. آن ها را کف اتاق ریختم و با حرکت انگشتانم شروع به بازی روی آن ها کردم. تکرار خطوط، ریتم، بافت، فضا و کنتراستی که با زمینه ی روشن پدید می آمد، برایم بسیار مجذوب کننده بود. از طرفی کار با انگشت و ماسه نیز نوعی گریز از مواد و مصالح رایج در نقاشی بود. ولی مشکل، امکان تثبیت ماسه ها بر روی بوم بود. مدت ها تلاش کردم تا بالاخره اسلوب کار را یافتم بدین ترتیب تعداد زیادی کار با این روش انجام دادم.
از پروفسور توتی شالویا دعوت کردم کارهای مرا ببیند. بعد از دیدن کارها به من گفت: تو کاری کردی که کسی تا به حال انجام نداده و این تو را در مقام یک هنرمند قرار می دهد. او مرا پیش پروفسور جولیو کارلو آرگان G.C.Argan که هنرشناس برجسته ای بود فرستاد. ایشان هم کارهای مرا تأیید کردند و به من پیشنهاد دادند تا از آن ها نمایشگاهی بگذارم و او هم درباره آن ها نقد بنویسد. در همین رابطه با پروفسوری ژاپنی (نابویو. آ.ب NABUABEH) آشنا شدم.
هفته نامه هنرهای تجسمس تندیس